دلم خنده می خواهد، نه خنده زورکی، یک خنده از ته دل... یه خنده از اعماق بچگی... آن هم دراز کشیده روی چمن ها...
شنیده بودم سالهای زندگی زود می گذرد... آنهایی که روحشان مهربان و لطیف بود، گذر عمر را به برق تشبیه کرده بودند... دلم لبخند هایشان را می خواهد که وقتی روی دو لب، مثل باله می رقصید، به من می گفت " قدرش را بدان "
قدر دانستن کار سختی ست... اشک های مرد این را می گفتند... هر لبخند یک نشانه دارد، هیچ وقت نمی توانی بفهمی حرف حسابشان چیست...! لبخند زن چکمه پوش را میتوان قورت داد، مثل لبخند کودکان کارگر پشت شیشه های ماشین... شاید گه گاهی لبخند زدن به آسمان و گفتن مرسی کافی باشد...
امشب یک بار دیگر سعی کردم بگویم سییب، اما لبهایم سخت مقاومت می کنند... شاید نیاز به دوربین و عکاس و طبیعت بکر باشد، تا خود به خود بخندی...
راست می گفتند...! سال های زندگی مثل برق می گذرد... به قول یکی از استادام " عمر و باد همیشه دو رقیب هستند "
دلم یک سییب می خواهد، میان این جمعیت سیاه پوش...!!!
نظرات شما عزیزان: